من قلب یخی نمیخواهم

ای کاش صفحه ی خشک روبروی تو بیان کند احساس لطیف و له شده ی مرا

من تو زندکیم خیلی چیزا از خدا خواستم اما نداد..

دلم به حرف بقیه خوش بود که میگفتن حتما میخواد بهترشو بهت بده...

بهترشم داد واقعا!!!

سرطان...

بار اول که فهمیدم مریضم خیلی ناراحت شدم که البته عادیه...!

اما الان... خوشحالم و دلم میخواد زودتر بمیرم.. میپرسی چرا؟؟؟

چون کم کم دارم از آریا جدا میشم. باور کنید من اینو نمیخوام اون میخواد و من نمیتونم کاری کنم...

نمیدونم چه اتفاقی داره میفته...

خدایا!!! میشنوی؟

من چه گناهی کردم که زندگیم اینطوریه؟ بنده ی خوبی نبودم برات؟

باشه قبول... ولی تو که خوبی.. کمکم کن...

 

نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:46 توسط ستایش| |

 کوچکتر که بودم به عروسکا حسودی میکردم...

به لباسای خشگلشون..به رژ لب خوشرنگی که روی لبای قشنگ و خندونشون بود..

همیشه آرزو داشتم مثل اونا باشم...

آهای عروسکا..

منو ببخشید که بیخودی حسودی میکردم..

الان که بزرگتر شدم خوب میفهمم خنده های روی لبتون که زیباییتونو چند برابر کردن اجباریه!!!!

الان دیگه حسودی نمیکنم بهتون... 

خنده های منم اجباریه..

ای کاش هیچ موقع آرزوی من این نبود..

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:50 توسط ستایش| |

چند روزه حالم خوب نیست امروز خیلی بدتر شدم نرفتم کلاس..

به عشقم sms دادم اولی رو جواب داد ولی دومی رو نه..

بعد از چند دقیقه گفت که خوابم برد!!!!!

نمیدونم.. من خیلی بهش اعتماد دارم چون دوسش دارم...

ولی عزیزم...کاش میدونستی که میدونم خواب نبودی...

شایدم خواب بودی من واقعا گیج شدم چون اصلا نمیتونم باور کنم تو هم دروغ میگی..

تو از دروغ بدت میومد..

میدونم که تو هم دوسم داری..

پس حداقل اینطوری میتونم خودمو قانع کنم که یه آدم وقتی یه نفر رو خیلی دوست داشته باشه دلش نمیاد که حتی یه دروغ کوچولو هم بهش بگه...

من امیدوارم که:

 یه روز خوب میاد...

نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط ستایش| |


Power By: LoxBlog.Com