من قلب یخی نمیخواهم

ای کاش صفحه ی خشک روبروی تو بیان کند احساس لطیف و له شده ی مرا

من تو زندکیم خیلی چیزا از خدا خواستم اما نداد..

دلم به حرف بقیه خوش بود که میگفتن حتما میخواد بهترشو بهت بده...

بهترشم داد واقعا!!!

سرطان...

بار اول که فهمیدم مریضم خیلی ناراحت شدم که البته عادیه...!

اما الان... خوشحالم و دلم میخواد زودتر بمیرم.. میپرسی چرا؟؟؟

چون کم کم دارم از آریا جدا میشم. باور کنید من اینو نمیخوام اون میخواد و من نمیتونم کاری کنم...

نمیدونم چه اتفاقی داره میفته...

خدایا!!! میشنوی؟

من چه گناهی کردم که زندگیم اینطوریه؟ بنده ی خوبی نبودم برات؟

باشه قبول... ولی تو که خوبی.. کمکم کن...

 

نوشته شده در دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:46 توسط ستایش| |

 کوچیکتر که بودم آرزوهای خیلی زیادی داشتم...

یکی از اون آرزوها این بود که زودتر بزرگ بشم...خیلی واسم عجیب بود حرف بقیه...

آخه وقتی میفهمیدن که آرزوی من چیه نگام میکردن میگفتن خوش به حالت... کاش ما هم سن تو بودیم...!!!

با خودم میگفتم چرا آخه؟!؟!؟

من حسرت بخورم که مث اونا باشم و اونا حسرت اینو بخورن که مث من باشن...؟!

......

چند سالی گذشت و من بزرگتر شدم...هر سال که میگذشت من خوشحالتر میشدم که یک سال به عمرم اضافه شده...

ولی....

الان من حسرت میخورم وقتی یه بچه ی ۴ساله رو میبینم که تنها ناراحتیش اینه که نذارن کارتون ببینه...

حسرت میخورم وقتی گریه ی بچه ی دبستانی رو میبینم که فقط به خاطر گرفتن نمره ی ۱۹ تو املاست!!!

میبینید؟!!!

زندگی خیلی عجیب تر از اون چیزیه که ما تصور میکنیم...

از بین اون همه آرزوهایی که داشتیم تنها همین یه آرزو برآورده شد.. بزرگ شدیم و پشیمونیم که کاش به جای آرزو کردن چیزی که حتی بدون آرزوی ما اتفاق میفته یکم بچگی میکردیم...

این آرزو رو همه تو زمان بچگی دارن... وبعدشم حسرت و...

و این داستان همیشه ادامه دارد....

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:51 توسط ستایش| |

 من نمیدونم این فیلم کی قراره تموم بشه!!!

لامصب قسمت آخرم نداره...

خیلیا دوست ندارن ببینن اما مجبورن تا آخرین قسمت بشینن پاش...مث من..

بعضیا هم هستن که خودشون تمومش کردن...

خیلی سخته هر روز که از خواب بیدار بشی بدونی به اجبار باید فیلمی رو ببینی که حتی بازیگرای خوبیم نداره...فیلمی که هر لحظه اشکتو در میاره...

دوسش نداریا.. اما میدونی که شبا ساعت  ۱ یا ۲ باید حتما تکرارشو ببینی.. آخه خوابت نمیبره مجبوری...

همین روزا منم میرم جز اون بعضیایی که خودشون به فیلم پایان دادن....

آخه منم خسته شدم....

از این زندگی اجباری خسته شدم...

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:43 توسط ستایش| |

بعضی وقتا آدم انقد درد داره که نمیدونه بخنده یا گریه کنه!!!

تا میخنده یادش میاد که ای واااای باز شب شد حالا همه میخوابن و من...

اما دیگه اشک اجازه نمیده..روشو بر میگردونه تا کسی اشکاشو نبینه...

از یه طرف دیگه گریه میکنه یه دفعه بعد از ۲ساعت وسط گریه یادش میاد که چرا داره گریه میکنه... به خاطر همه ی خاطره های خوبی که حالا باید حسرتشو بخوره..

یهو میزنه زیر خنده... 

بعد از این عشق به هر عشق جهان میخندم

هر که آرد سخن از عشق به آن میخندم

روزی آنقدر دلم سوخت که خاکستر شد

بعد از این سوز به هر سوز دگر میخندم

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته به آن میخندم

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:22 توسط ستایش| |

 

خیلی خستمه...

انقد خستم که اگه همین الان بگن یه آرزو کن براورده میشه حتما آرزوی مرگ میکنم...

خدایا؟؟؟

واقعا چه اصراریه که من زندگی کنم؟!

ناشکری نمیکنم اما دیگه خسته شدم...

همه رو به اسم تو قسم میدم تورو به کی قسم بدم؟

خدایا... شرط نیستااا.. بزار بگن چه پر رو!!! اشکال نداره.. اما لطفا یا یکم خوشی بهم بده یا جونمو بگیر راحتم کن...

کی جز تو میدونه که من با چه حالی دارم تایپ میکنم.. حرفایی رو که گفتنش جرات میخواد..

شاید آدمش نیست تا گوش کنه و جرات بهونه باشه...

هه...! نمیدونم...

نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:,ساعت 11:56 توسط ستایش| |

 کوچکتر که بودم به عروسکا حسودی میکردم...

به لباسای خشگلشون..به رژ لب خوشرنگی که روی لبای قشنگ و خندونشون بود..

همیشه آرزو داشتم مثل اونا باشم...

آهای عروسکا..

منو ببخشید که بیخودی حسودی میکردم..

الان که بزرگتر شدم خوب میفهمم خنده های روی لبتون که زیباییتونو چند برابر کردن اجباریه!!!!

الان دیگه حسودی نمیکنم بهتون... 

خنده های منم اجباریه..

ای کاش هیچ موقع آرزوی من این نبود..

نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:,ساعت 21:50 توسط ستایش| |

 وبلاگ من زیبا و پر محتواست؟!!!

هه...جالبه. من زیبایی نمیبینم اینجا.. 

همون اول گفتم اگه از نوشته هام خوشت اومد نگو چه قشنگ.. چه زیبا..

من دردامو اینجا مینویسم اینا همه یعنییی درد..

دیگه هم هیچ موقع نمینویسم جواب نداد...

سعی میکنم از ارزش خودم بنویسم..چون خودم هنوز باور ندارم که چه ارزشی دارم...

آره...دیگه میخوام یه آدم از خود راضی بشم..یعنی امیدوارم که بتونم.. 

شایدم مثل همیشه این حرفا یادم بره..

آریا جان..

امیدوارم  به نوشته ها هم توجه کرده باشی... وگرنه قالب که خیلی مهم نیست..

آدم این همه گریه میکنه و با گریه حرفاشو میزنه هیچکس محل نمیزاره ...

پس منم انتظار ندارم کسی با این حرفا درکم کنه.. آخه خودم نتونستم واقعا کسی رو درک کنم..

میدونی؟  اگه درک میکردم الان خودم اینطوری نبودم...

نوشته شده در یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:30 توسط ستایش| |

 خوابم نمیبره نمیدونم الان داری چیکار میکنی ...

این وبلاگ یه جورایی شده آریا!!!

حرفایی که دلم میخواد به تو بزنم و اینجا میگم...

دلم خیلی تنگ شده یه دفعه.. چیکار کنم...

خودمو انگار چشم زدم...

دلم میخواد پیشم باشی..

خدایاااااا من اینو به کی بگم خب تو به حرفم گوش کن ...

فقط یه نیم نگاه کافیه به قرآن..  

آخه چقد از گریه کردن صدام بگیره و در مقابل سوال بقیه جواب بدم سرما خوردم..

چقد از این بغضم گلو درد داشته باشم و غرغرای بقیه رو بشنوم که باز حواست به خودت نبود و مریض شدی..

خدا خسته شدم دیگه... این چیزا رو نمیتونم تحمل کنم خیلی واسه من زود بود ... 

آ... خیلی دوست دارم..

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 3:47 توسط ستایش| |

 گفت تو اصلا آدم نیستی!

بر خلاف فکرش خیلی خوشحال شدم...

خوشحال از اینکه بالاخره کسی پیدا شد و فهمید من آدم نیستم...

من حوایم.. حوایی که ظریفه نه ضعیفه...

حوایم چون از جنس مردان نیستم...

من فقط مردان را آدم میدانم...

آدم هایی که انسانیت یادشان میرود و وقتی میگویم:

ای آدم تو انسان نیستی میخندد و به تمسخر میگیرد حرفم را که آدم و انسان چه فرقی میکنند؟!

من از جنس حوایم.. حوایی که با گاز زدن یک سیب از بهشت به زمین آمد.. و اینجا هر روز و هر لحظه آدم ها روح هم را گاز میگیرند و به هیچ جا تبعید نمیشوند...گناه میکنند.. خیانت میکنند و زمانیکه که خسته میشوند همه چیز را گناه حوا میدانند که چرا باعث شد به زمین بیایند..

من حوا و هوا را یک چیز میخوانم و میدانم کاری به املای آن ندارم...

و به "حوا" بودنم افتخار میکنم چون میدانم همه ی "آدمها" برای زندگی کردن به "هوا" نیاز دارند....

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:40 توسط ستایش| |

 آخر شب شده...

امروز خوب بود دیروزم بد نبود.. آخه مثل همیشه دلم نگرفته بود.. دیشب چند قطره اشک اومد ولی مثل همیشه ناراحت نبودم. نمیدونم چرا؟!

واسه خودمم جالب بود یکمی خوشحالم. احساس میکنم که بالاخره آرامش اومده سراغم...

ولی خب به هرحال اینم زود میگذره ..

چیز دیگه ای ندارم که بنویسم ...  خدا میدونه فردا چه خبره!!!!

نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:59 توسط ستایش| |

 شب شده دیگه... خیلی خستم ولی دلم نمیخواد بخوابم...

بخدا دلم میخواد سرکلاس وقتی دارن درس میدن مثل چند وقت پیش همش من خواب باشم یا اینکه خودمو بزنم به مریضی تا بتونم یکم برم بیرون ..

من عاشق اون لحظه هام...

دلم نمیخواد سرد بشم اما میشم یکی مثل بقیه... که میگن:

دوسش دارم ولی نمیخوام نازشو بکشم...

دیروقته منم فکر کنم دارم چرتو پرت میگم دیوونه شدم..

ناز کشیدن یه جورایی وظیفه ی من شده...چون خودم خواستم که اینطوری بشه..من بودم که عاشق شدم...وابسته شدم... حالا هم میگم,دوسش دارم...

علت اینکه میام این چیزا رو اینجا مینویسم اینه که من آدمی نیستم که بتونم درمورد دوست داشتنم حتی با صمیمی ترین دوستم حرف بزنم...

یا اینکه بخوام بگم بهم زنگ نمیزنه..sms نمیده...

یه جورایی احساس میکنم غرورم میشکنه... ولی نمیدونم چرا وقتی به  آ...میرسم غرورم یادم میره اصلا واسم مهم نیست..

همییییشه میترسیدم که نکنه یه روز دلمو بزنه یا سرد بشم.. اونوقت چطوری بهش بگم نمیخوامش؟؟؟!!!

ولی الان واقعا خوشحالم که برعکس شده و من هر روز بیشتر عاشق میشم...

میدونی دیگه زیاد گوشیمو چک نمیکنم.. اما گوشی من اینروزا شده مثل mp3 فقط آهنگ گوش میدم باهاش...

اینم از حال اینروزام...

نوشته شده در چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:,ساعت 1:20 توسط ستایش| |

 داداش خوشگلم تولدت مبارک...

بهترین هدیه ای که میتونم بهت بدم اینه که از خدا بخوام هیچ موقع از اون آدمایی نباشی که دل میشکنن یا خودشون دلشکستن.

خیلی دوست دارم...

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:32 توسط ستایش| |

 قرار نبود اتفاقاتی که واسه خودم میفته رو اینجا بنویسم اما چند روزه که اینطوری شده...

حداقل خوندنشون واسه خودم جالبه..

الان از کلاس اومدم یه روز تکراری مثل همه ی روزا..

فعلا که هیچی نشده نمیدونم چرا آپ کردم!!!!

دلمم که خیلی نگرفته تا بخوام با نوشتن خودمو آروم کنم!

فقط همینطوری دلم خواست بیام ایینجا...

نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:,ساعت 12:26 توسط ستایش| |

چند روزه حالم خوب نیست امروز خیلی بدتر شدم نرفتم کلاس..

به عشقم sms دادم اولی رو جواب داد ولی دومی رو نه..

بعد از چند دقیقه گفت که خوابم برد!!!!!

نمیدونم.. من خیلی بهش اعتماد دارم چون دوسش دارم...

ولی عزیزم...کاش میدونستی که میدونم خواب نبودی...

شایدم خواب بودی من واقعا گیج شدم چون اصلا نمیتونم باور کنم تو هم دروغ میگی..

تو از دروغ بدت میومد..

میدونم که تو هم دوسم داری..

پس حداقل اینطوری میتونم خودمو قانع کنم که یه آدم وقتی یه نفر رو خیلی دوست داشته باشه دلش نمیاد که حتی یه دروغ کوچولو هم بهش بگه...

من امیدوارم که:

 یه روز خوب میاد...

نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:52 توسط ستایش| |

امروز هوا سرد بود..

از کلاس برگشتم رفتم تو اتاقم هنوزم سردم بود...

سریع رفتم گوشیمو نگاه کردم شاید یه اس ام اس داده باشه بازم سرد بود...

چیزی ندیدم هیچییییی یکم گرم شدم اما فقط از درون..

خودم بهش اس ام اس دادم شک داشتم که جواب بده...

تقریبا نیم ساعت گذشت خبری نشد بغض باز اومد سراغم...

همون موقع دختر داییم زنگ زد حوصله نداشتم اما جوابشو دادم..

بهش گفتم آ... میره...؟ 

گفت آره همین الانم هستش...

هنوزم سردم بود اما...

اما با شنیدن اون حرف داغ شدم... آتیش گرفتم...

وقتی من بهش اس ام اس دادم اون جواب نداد در صورتی که گوشیش روبروش بود...

آ...؟

حالا فهمیدی چرا نمیخواستم بهت عادت کنم؟

اما عادت کردم...

تویی که همیشه میگفتی میترسی ولت کنم

حالا کی سرد شده من یا تو..؟ 

ایندفعه حرفمو اومدم اینجا بزنم دارم گریه میکنم

اما اصلا نگران نیستم کسی بگه اگه میخوای گریه کنی قطع کن..

نمیدونم این چیزا رو میخونی یا نه اما به هرحال..

من حرفا رو وقتی نمیتونم بگم تایپ میکنم...

فقط توروخدا نخند به حرفام..

روزی  ۲تا اس ام اس چیزی ازت کم نمیکنه..

اما اونی که همش میگفتی بهش که دوسش داری رو یه دنیا خوشحال میکنی..

خد

نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:7 توسط ستایش| |

زیر آسمون قشنگ و آبی روی زمین زیبا و رویایی...

توی یه جای خیلی دور توی یه شهری پر از عشقو سرور...

توی شهری که آسمونش پر از ستاره بود

توی خونهای که حوضش پر از ترانه بود...

دختری با مادرش زندگی میکرد..

با خیالش زندگی رو نقاشی میکرد...

دختر عاشق پسر همسایه بود...

خیلی کم حرف و پر حوصله بود..

روزها دختر کنار گلها مینشست خار گلها رو از بوته ها میشکست...

آرزو داشت روزی در باز بشه پسر همسایه پشت در پیدا بشه...

شبها توی خواب اونو میدید روزها با خیالش گل میچید...

یه روز آهسته کلون در صدا کرد دختر رفت در حیاطو باز کرد...

پسر همسایه رو پشت در دید دلش توی سینه اش تپید...

توی سرش غوغا شد دلش پر از عشق و تمنا شد...

دختر توی سرش هزار خیال افتاد خیالهای خوب و ناب افتاد..

فکر کرد الان پسر میگه بی قرارتم شبها توی فکر و خیالتم...

دختر سرشو پایین انداخته بود توی سرش هزارتا خیال افتاده بود...

عشق پسر رو توی قلبش میدید حلقه ی اونو توی انگشتش میدید...

فکر میکرد زنش میشه رفیق و همدمش میشه...

پسر به جای اینکه بگه دلش به عشق اون نشسته ...

میگه دیروز توی خونه دسته بیلش شکسته...

حالا اومده بیل اونا رو قرض بگیره تا علفهای هرز رو از باغچه پس بگیره..

دختر مثل یخ آب میشه کاخ آرزوهاش خراب میشه...

دختر توی فکر عشق و عروسی و خنچه بود..

پسره به فکر علف هرز و بیل و باغچه بود...

دختر فکر میکرد قلب پسر از عشق اون شکسته...

برای اون دلش حسابی به خاک و خون نشسته...

دختر عصبانی میشه روشو بر میگردونه...

دل پسر رو حسابی از خودش میرنجونه...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,ساعت 15:10 توسط ستایش| |

 عاشقونه نگام نکن نزار دوباره بشکنم...

نزار تو این غروب سرد از همه چی دل بکنم ...

نزار صدای نفسات بغض صدامو بشکنه...

که این سکوت لعنتی تنها ترین حرف منه...

با نامهربونی نگات چشامو بارونی نکن...

واسه یه عشق بی دلیل قلبمو قربونی نکن...

نگاه سردمو ببین دیگه دل ازت نمیبره...

هیشکی واسه عاشق شدن قلب یخی نمیخره...

نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1398برچسب:,ساعت 17:21 توسط ستایش| |

زندگی زیباست...

زشتی های آن تقصیر ماست...

هرچه نازیباست آن تدبیر ماست...

زندگی آب روان است و روان میگذرد...

آنچه تقدیر منو توست همان میگذرد...

نوشته شده در 24 دی 1391برچسب:,ساعت 15:56 توسط ستایش| |

اجازه خدا؟

میشه ورقمو بدم؟

میدونم وقت امتحان تموم نشده ولی...

ولی خدا جونم خسته شدم.

خسته...

نوشته شده در 24 دی 1391برچسب:,ساعت 15:56 توسط ستایش| |

باران همیشه میبارد...

اما مردم ستاره را بیشتر دوست دارند...

آن همه اشک رابه یک چشمک فروختن؟؟؟

نامردیست...

نوشته شده در 24 دی 1391برچسب:,ساعت 15:56 توسط ستایش| |

این روزها از درد دوست نداشتنها و کم محلی ها که میگویی خیانت را تجویز میکنند...

گویا این آسان ترین راه عاشقیست...

لعنت به این دنیا و آدمهایش که تنها خیانت کردن را خوب یاد میگیرند...

نوشته شده در 24 دی 1391برچسب:,ساعت 15:56 توسط ستایش| |


Power By: LoxBlog.Com